تحقیق تاريخ بيهقي 200 ص
دسته بندي :
دانش آموزی و دانشجویی »
دانلود تحقیق
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 498 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
2
تاريخ بيهقي
بريده اي از تاريخ بيهقي
معرفي كتاب
تاريخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ .
«ابوالفضل محمد بن حسين كاتب بيهقيِ نوزده سال منشي ديوان رسائل غزنويان بود و تاريخ عمومي جامعي در بازه دنياي معلوم عصر خود نوشته بود كه بگفته بعضي سي مجلد بوده است و اكنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوي ميباشد در دست است ـ كه بتاريخ مسعودي و يا «تاريخ بيهقي» معروف است. بدون گزافگوئي ميتوان گفت كه تاريخ بيهقي از رهگذر سادگي بيان وصداقت و نثر روان و بيغرضي نسبي مؤلف در ذكر وقايع و روشني زبان يكي از بهترين نمونههاي نثر فارسي است ـ زيرا اگر بگويم بهترين نمونه و شاهكار نثر فارسيست ميترسم به تهور فوقالعاده متهم كنند. ابوالفضل بيهقي نوشتن اين تاريخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز كرد. وي در سال 470 وفات يافت.
در اين كتاب مؤلف اسناد و مداركي آورده كه ترجمه از عربي است و غالباً تأثير نحو عربي در آنها محسوس ميباشد.
--------------------------------------------------
ذكر بر دار كردن حسنك وزير رحمه الله عليه
...فصلي خواهم نبشت، در ابتداي اين حال بر دار كردن اين مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز كه من اين قصه آغاز ميكنم، در ذيالحجه سنه خمسين وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردين الله، اطالالله بقاؤه و ازين قوم كه من سخن خواهم راند، يك دو تن زندهاند، در گوشهاي افتاده و خواجه بوسهل زوزني چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانكه از وي رفت گرفتار و ما را بآن كار نيست، هر چند مرا از وي برآيد، بهيچ حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي كه ميكنم سخن نرانم كه آن بتعصبي و تر بدي كشد و خوانندگان اين تصنيف گويند: شرم باد اين پير را. بلكه آن گويم، كه تا خوانندگان با من اندرين موافقت كنند و طعني نزنند. اين بوسهل مردي امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود، اما شرارت و زعارتي درطبع وي مؤكد شد و بآن شرارت دلسوزي نداشت و هميشه چشم نهاده بودي، تا پادشاهي بزرگ و جبار بر
2
چاكري خشم گرفتي و آن چاكر را لت زدي و فرو گرفتي، اين مرد از كرانه بجستي و فرصتي جستي و تضريب كردي و المي بزرگ بدين چاكر رسانيدي و آنگاه لاف زدي كه: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنين كارها كرد كيفر ديد و چشيد و خردمندان دانستندي كه نه چنانست و سري ميجنبانيدندي و پوشيده خنده ميزدندي كه نه چنانست، جز استادم كه او را فرو نتوانست برد، با اين همه حيلت، كه در باب وي ساخت و از آن در باب وي بكام نتوانست رسيد، كه قضاي ايزد، عزوجل، با تضريبهاي وي موافقت و مساعدت نكرد و ديگر كه بونصر مردي بود عاقبت نگر، در روزگار امير محمود، رضيالله عنه، بيآنكه مخدوم خود را خيانتي كرد، دل اين سلطان مسعود را رحمه الله عليه، نگاه داشت، به همه چيزها كه دانست، كه تخت ملك پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنك ديگر بود، كه بر هواي امير محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود اين خداوندزاده را بيازرد و چيزها بكرد و گفت، كه اكفا آنرا احتمال نكنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانكه جعفر برمكي و اين طبقه وزيري كردند، بروزگار هارون الرشيد و عاقبت كار ايشان همان بود، كه از آن اين وزير آمد و چاكران و بندگان را با زبان نگاه بايد داشت، با خداوندان، كه محالست روباهان را با شيران چخيدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از رودي، از روي فضل جاي ديگر داشت اما چون تعديها رفت از وي كسي نماند، كه پيش ازين درين تاريخ بيآوردم. يكي آن بود كه عبدوس را گفت كه: «اميرت را بگوي كه من آنچه كنم بفرمان خداوند خود ميكنم، اگر وقتي تخت ملك بتو رسد، حسنك را بردار بايد كرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد اين مرد بر مركب چوبين نشست و بوسهل و غير بوسهل درين كيستند، كه حسنك عاقبت تهور و تعدي خود كشيد و بهيچ حال بر سه چيز اغضا نكنند: الخلل في الملك و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.
چون حسنك را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزني او را بعلي رايض، چاكر خويش، سپرد و رسيد بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسيد، كه چون باز جستي نبودي و كار و حال او را انتقامها و تشفيها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند، كه زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست كه گفتهاند: العفو عند القدره بكار تواند آورد و قال الله عز ذكره قوله الحق: «الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين».
و چون امير مسعود، رضي الله عنه، از هرات قصد بلخ كرد و علي رايض حسنك را ببند ميبرد و استخفاف ميكرد و تشفي و تعصب و انتقام ميبرد، هر چند ميشنودم، از علي، پوشيده، وقتي مرا گفت كه: «از هر چه بوسهل مثال داد از كردار زشت، در باب اين مرد، از ده يكي كرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و ببلخ در ايستاد و در امير ميدميد كه: ناچار حسنك را بردار بايد كرد و امير بس حليم و كريم بود، جواب نگفتي و معتمد عبدوس را گفت، روزي پس از مرگ حسنك، از استادم شنودم كه: «امير بوسهل را گفت: حجتي و عذري بايد، بكشتن اين مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از اين كه
3
مرد قرمطي است و خلعت از مصريان استد، تا اميرالمؤمنين القادر بالله بيآزرد و نامه از امير محمود باز گرفت؟ و اكنون پيوسته ازين ميگويد و خداوند ياد دارد كه بنشابور رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام درين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه درين باب نگاه بايد داشت». امير گفت: «تا درين باب بينديشم».
پس ازين، هم استادم حكايت كرد كه: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، كه چون بوسهل درين باب بسيار بگفت، يك روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز ميگشت امير گفت كه : «خواجه تنها بطارم بنشيند، كه سوي او پيغاميست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امير، رضيالله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوي كه حال حسنك بر تو پوشيده نيست، كه بروزگار پدرم چند دردي در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها كرد، بزرگ، در روزگار برادرم وليكن بنرفتش و چون خداي عزوجل بدان آساني تخت و ملك بما داد اختيار آنست كه عذر گناهكاران بپذيرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا اين مرد سخن ميگويند، بدان كه خلعت مصريان بستد، برغم خليفه، و اميرالمؤمنين بيآزرد و مكاتبت از پدرم بگسست و ميگويند كه: رسول را كه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود كه: حسنك قرمطيست، وي را بر دار بايد كرد و ما اين بنشابور شنيده بوديم و نيكو ياد نيست. خواجه اندرين چه بيند و چه گويد؟» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد، پس مرا گفت: «بوسهل زوزني را با حسنك چه افتاده است، كه چنين مبالغتها در خون ريختن او كرده است؟». گفتم: «نيكو نتوانم دانست، اين مقدار شنودهام كه: يك روز بر سراي حسنك شده بود، بروزگار وزارتش، پياده و بدراعه، پردهداري بروي استخفاف كرده بود و وي را بينداخته». گفت، «اي سبحانالله، اين مقدار شغر را از چه دردل بايد داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوي كه: در آن وقت، كه من بقلعه كالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من ميكردند وخداي عزوجل نگاه داشت، نذرها كردم و سوگندان خوردم كه در خون كس، حق و ناحق، سخن نگويم و بدان وقت كه حسنك از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر كرديم و با قدرخان ديدار كرديم، پس از بازگشتن بغزنين، ما را بنشاندند و معلوم نه كه در باب حسنك چه رفت و امير ماضي بر خليفه سخن بر چه روي گفت و بونصر مشكان خبرهاي حقيقت دارد از وي باز بايد رسيد و اميرخداوند پادشاهيست، آنچه فرمود نيست بفرمايد، [كه اگر بروي قرمطي درست گردد، در خون وي سخن نگويم. بدان كه وي را درين مالش كه امروز منم مرادي بوده است] و پوست باز كرده. بدان گفتم كه وي را در باب من سخن گفته نيايد، كه من از خون همه جهانيان بيزارم و هر چند چنينست نصيحت از سلطان بازنگيرم كه خيانت كرده باشم، تا خون وي و هيچ كس بنريزد، البته كه خون ريختن كاري بازي نيست». چون اين جواب باز بردم، سخت دير انديشيد. پس گفت: «خواجه را بگوي: آنچه واجب باشد فرموده آيد». خواجه برخاست و سوي
5
ديوان رفت و در راه مرا گفت كه: «عبدوس، تا بتواني خداوند را بر آن دار كه خون حسنك ريخته نيايد، كه زشت نامي تولد گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در كمين بود، كار خويش ميكرد و پس ازين مجلسي كرد. با استادم، او حكايت كرد كه در آن خلوت چه رفت. گفت كه: «امير پرسيد مرا، از حديث حسنك و پس از آن حديث خليفه و آنچه گوئي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت ستدن از مصريان؟ من در ايستادم و حال حسنك و رفتن بحج، تا آنگاه كه از مدينه بوادي القري باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصري بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانيدن و ببغداد باز نشدن و خليفه را بدل آمدن كه مگر اميرمحمود فرموده است. همه بتمامي شرح كردم. امير گفت: «پس از حسنك درين باب چه گناه بوده است؟ كه اگر راه باديه آمدي در خون آنهمه خلق شدي»، گفتم: «چنين بود وليكن خليفه را قرمطي خواند و درين معني مكاتبات و آمد و شد بوده است و اميرماضي، چنانكه لجوجي و ضجرت وي بود، يك روز گفت: «بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت كه: من از بهر قدر عباسيان انگشت در كردهام، در همه جهان و قرمطي ميجويم و آنچه يافته آمد و درست گردد بر دار ميكشند و اگر مرا درست شدي كه حسنك قرمطيست، خبر باميرالمؤمنين رسيدي كه در باب وي چه رفتي. وي را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي قرمطيست من هم قرمطي باشم». هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بديوان آمدم و چنان نبشتم، نبشتهاي كه بندگان بخداوندان نويسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت كه آن خلعت، كه حسنك استده بود و آن طرايف، كه نزديك امير محمود فرستاده بودند، آن مصريان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امير پرسيد كه: آن خلعت و طرايف بكدام موضع سوختند؟ كه امير را نيك درد آمده بود كه حسنك را قرمطي خوانده بود، خليفه، و با آن وحشت وتعصب خليفه زيادت ميگشت، اندر نهان نه آشكارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آنچه رفته است بتمامي باز نمود». گفت: «بدانستم».
پس ازين مجلس نيز بوسهل البته فرو نايستاد از كار، روز سه شنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امير خواجه را گفت: «بطارم بايد نشست، كه حسنك را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزكيان، تا آنچه خريده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گيرد، بر خويشتن». خواجه گفت: «چنين كنم» و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعيان و صاحب ديوان رسالت و خواجه ابوالقاسم كثير، هر چند معزول بود، اما جاهي و جلالي عظيم داشت و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي، همه آنجاي آمدند و اميردانشمند بنيه و حاكم لشكر راو نصر چلف را آنجاي فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزكيان و كساني كه نامدار و فراروي بودند، همه آنجاي حاضر بودند و نوشتند و چون اين كوكبه راست شد من، كه بوالفضلم و قومي بيرون طارم، بدكانها بوديم، نشسته در انتظار حسنك. يك ساعت بود كه حسنك پيدا آمد بيبند جبهاي داشت، حبري، رنگ با سياه ميزد، خلقگونه و دراعه و ردائي سخت پاكيزه و